روایتی از عماد و آرایشگرانی که به روستای او رفته بودند؛
سرهای تراشیده زخمهای بیشتری دارند
مقالات
بزرگنمايي:
پیام خراسان - دانشآموزان، کمکم وارد مدرسه میشوند. لباسهای سبز، نارنجی، سرخ مثل قطرههای جوهری در آب پخش میشوند. حیاط رنگ میگیرد. صداها حنجره میگیرند. خندهها صورت میپذیرند و آرایشگران کارشان را شروع میکنند.
به گزارش ایسنا- منطقه خراسان، بذارید کمی عقب برویم. جمعه است و با گروهی از آرایشگران مشهدی تصمیم گرفتهایم برای اصلاح سر مردان و پسران به دبستان یکی از روستاهای حاشیه شهر مشهد، برویم. قرار بر این میشود که اصلاح موی سر، داخل مدرسه انجام شود. حیاط مدرسه خالی است. دو دروازه وسط حیاط گذاشتهشده و یک آبخوری کنار سرویسهای بهداشتی است. کلاسها جمعوجورند و پر از رنگهای گرم و زنده. روی تخته کلاس اول که با چسب رنگی خطکشی شده، این کلمات نوشته و حرف « ز »، برجسته شده: بَرادَرَم سَربا ز است؛ ایران آ ز اد اَست؛ ایران سَرسَبـ ز اَست؛ ایرانی آ ز ادی را دوست دارَد؛ زَ ری اَنار را اَ ز زَ مین بَر میدارَد.
از کلاس بیرون میآیم. آرایشگران مشغول آمادهکردن وسایلشان هستند. تابلوی داخل سالن را میخوانم: «رویاها به دنبال شما نمیآیند. این شما هستید که باید آنها را جذب کنید و به دست بیاورید. تهیهکننده: بیبیزهرا موسوی».
مدیر مدرسه، روز قبل به دانشآموزان دبستان شهید علوی اعلام کرده بود که فردا گروهی آرایشگر به روستا میآیند. یک ساعت اول خبری نیست، اما به محض اینکه متوجه حضور ما در روستا میشوند، یکی پس از دیگری میآیند.
دانشآموزان، کمکم وارد مدرسه میشوند. لباسهای سبز، نارنجی، سرخ مثل قطرههای جوهری در آب پخش میشوند. حیاط رنگ میگیرد. صداها حنجره میگیرند. خندهها صورت میپذیرند و آرایشگران کارشان را شروع میکنند.
عماد که کلاهی به سر دارد و گویا قبلاً سرش تراشیده شده به نظر شرترین پسر روستا میآید. یک لحظه آرام و قرار ندارد. نمیتوانم تعداد شکستگیهای سرش را حساب کنم. شلوار کردی یشمی با تیشرت سفید و کت مشکی دو سایز بزرگتر از خودش را پوشیده و مدرسه را روی سرش گذاشته است. بعد میرود سراغ میکروفن و با لهجه شیرینش پشب سر هم میگوید «بِچههای مدرسه شهید علوی بییِن موهاتان رِ بِزِنن. پیرمرد، مرد، جوون و بچه همهتان بِییِن! فقط زَنا نَیِین...». بعد کل روستا را دوید و بچهها را صدا زد تا به مدرسه بیایند.
دیگر کاری نداشت و از شدت هیجانی که درونش شکل گرفته بود، از روی دیوار مدرسه بالا میرفت و با چنان سرعتی روی دیوار میدوید که توصیفکردنش سخت است. دویدن روی دیواری که عرضش به اندازه عرض یک پاست.
عماد را صدا میکنم. از بالای دیوار سهمتری پایین میپرد و نزدیکم میشود. به او میگویم «کلاهت را بردار ببینم! نمیخواهی موهایت را کوتاه کنی؟» میخندد. چشمانش بیشتر از لبانش. کلاهش را از روی سرش برمیدارد و میگوید: «کَل کردهام...». میگویم «کی؟» و او که انگار منتظر گوشی برای شنیدن است، تند و مقطع شروع میکند:
«دیروز مامانم با ماشین زد. منم موهای داداشم رو زدم! کلاً خانوادتاً به آرایشگری علاقه داریم. بابام وقتی موهای مامانم از زیر روسریاش بیرون میزنه، قیچی میکنه. به زور نه ها!، اما میگه باید کوتاه کنی، اون هم به حرفش گوش میکنه. بابام چندسال پیش میخواست یه آرایشگاه توی روستا بزنه، اما پولش قد نداد و منصرف شد».
- کلاس چندمی؟
«پنجم، ولی دوبار مردود شدهام. بیشتر بچههای اینجا تو کفاشی کار میکنن. من هم بعدازظهرها میرم پیش پسرعموم. پول نمیگیرم چون هنوز دارم یاد میگیرم. ولی خب فکر کنم از سهماه تعطیلی بتونم حقوق بگیرم. خودم هم دوست دارم بزرگ که شدم یک آرایشگاه بزنم. نمیدانم چرا، ولی خب فکر میکنم خیلی دوست دارم. این آرایشگرها درآمد خوبی دارند...».
- شغل پدر و مادرت چیه؟
«مامانم تو خونهست ولی بابام نگهبان ساختمونه. معمولاً شبها خونه نمیآد. اینجا بعضیها مواد میفروشند؛ حتی از همین بچههای مدرسه هم هستند. بابام معتاد بود، مامانم هم مصرف میکرد ولی یک روز از خونه زدم بیرون. دو روز نرفتم خونه و تهدیدشان کردم اگر ترک نکنید، خودکشی میکنم! از آن به بعد، مثلاً دیگر ترک کردهاند، ولی مطمئن نیستم».
باهم داخل حیاط مدرسه راه میرویم و بیشتر صحبت میکند:
«داداش کوچکتر از خودم هم تو همین مدرسه درس میخونه. چون دیروز اون هم کَل کرد، دیگه نیامد. تو روستا بهم میگن عمادسگ بعضیها هم جَفَر صدام میکنن. به خاطر همین مسئله هم کلی دعوا شده. طرفدارام یک طرف و بدخواهام طرف دیگه؛ ولی خب دیگه به نظر خودم هم، اسمم بهم میآد. ابهت داده بهم. بعضیها به خاطر اسمم ازم میترسن...».
یک لحظه ساکت میشود و میگوید: «یک سوال ازت بپرسم ناراحت نمیشی؟». میگویم «نه، بگو!» میگوید «به کسی نگی ها!» به او اطمینان خاطر میدهم. ادامه میدهد: «اون پسره که اونجا واستاده، شوهرته؟»
میگویم «آره». باز مکثی میکند و میگوید: «چهجوری آمد خواستگاریت؟»
میگویم: «مثل همه آدمهای دیگری که میرن خواستگاری. با مامان و باباش حرف زده بود و بعدش اومدن.... چطور مگه؟»
میگوید: «هیچی. میخوام برم خواستگاری. عاشق فرشته شدم. همکلاسیمه. دوسِش دارم. خیلی دختر خوبیه، ولی نمیدونم چجوری برم خواستگاریش».
مجتبی، که به نظر میرسد از دوستان عماد باشد، با دوچرخه نزدیک میشود. موهایش را کوتاه کرده و هنوز کمی موهایش خیس است. مجتبی میگوید: «عماد چیکار میکنی؟ بیا بریم. اینقدر خانم رو اذیت نکن!»
عماد اعتنایی به حرف مجتبی نمیکند و ادامه میدهد: «شما با شوهرت دوست بودی؟» میگویم: «نه. فامیل بودیم». چهرهاش پر از سوال شده. «یعنی چکاره هم میشین؟»
- دختردایی، پسرعمو
- «من هم یک دختردایی دارم. اون هم دوست دارم، ولی فکر نکنم باباش قبول کنه. ولی فرشته رو بیشتر دوست دارم. شمارهام رو بهش دادم. یک وقتهایی باهم حرف میزنیم... قند تو دلم آب میشه وقتی صداش رو میشنوم... دارم به دنبال رویاهام میرم». و بعد به سمت مجتبی که کمی دورتر منتظرش ایستاده میدود. بی آنکه خداحافظی کند دنباله گردوخاکی را که دوچرخه مجتبی به راه انداخته را میگیرد و میرود و گم میشود.
میخواستم بیشتر از آرایشگرها بگویم. از کسانی که از روز تعطیل خود زده بودند تا قدم کوچکی را برای هموطنان خود بردارند؛ اما عماد همهچیز را تغییر داد. حس و حالم را عوض کرد. رنگهای حیاط را به هم ریخت. عماد با آن موهای تراشیده و چشمان خندانِ ناآرام. عماد با آن پاهای بیتابی که کل روستا را دوید تا همکلاسیهایش را به مدرسه بکشاند. به مدرسهای که دو سال در آن مردود شده بود. رویای فرشتهها را داشت و میخواست با پدر و مادر معتادش برود خواستگاریشان.
گزارش از سارا حاتمی، خبرنگار ایسنا- منطقه خراسان
انتهای پیام
-
چهارشنبه ۱۲ تير ۱۳۹۸ - ۱۲:۳۵:۰۵
-
۱۱۲ بازديد
-
ایسنا - اجتماعی - خراسان رضوی
-
پیام خراسان
لینک کوتاه:
https://www.payamekhorasan.ir/Fa/News/161236/