پیام خراسان
قاصدک ها خبری آوردند
یکشنبه 9 تیر 1398 - 9:56:28 AM
ایرنا
پیام خراسان - بجنورد- دخترک، نگاهش دریایی از آرامش بود، لبخندی که از تمام وجودش می‌بارید و چشمانی که از ذوق آمدن کسی برق می‌زد.

پاها یاری ام نمی‌کنند، چشمهایم سوی دیگری را جست و جو می‌کند. صدای تپش‌های قلبم را که به شماره افتاده است، به وضوح می شنوم. انگار شوق آمدن کسی را دارم، که سالهاست منتظر اویم.
چشمهایم را می‌خواهم ببندم تا با چند نفس بتوانم همه چیز را فراموش کنم؛ اما با هر دم زدن عطری به مشامم می‌رسد که عجیب بهاری است، بهاری که انگار لاله زارهایش با خون آغشته اند؛ این چه بویی است؟ چرا چنین بی تاب شده‌ام؟
صدایی از کوچه پس کوچه‌های شهر به گوشم می‌رسد، صدای قدم‌های خسته ای است که راه طولانی را طی کرده، گویی برای آمدن به اینجا بهارهای زیادی را پشت سر گذاشته؛
قاصدک‌ها به من بگویید چه خبری آورده‌اید که اینگونه بی تاب و سرگشته ام کرده‌اید؟
دیگر نمی‌توانم، باید بروم به دنبال قاصدک‌ها. برخاستم و به سوی در رفتم. پابرهنه در کوچه‌ها دوان شدم. جاذه ای نامرئی دلم را ناخودآگاه به سویی می‌کشید.
هر قدم که برمی دارم صداهای بیشتری به گوشم می‌آید، صدای شیون های مادرانه‌ای که گویی فرزندش را، پس از غبار سال‌ها دوری و هجران یافته باشد، صدای گریه‌های خواهران و برادرانی که سالهای زیادی بغض دوری را خورده بودند ولی حالا برای تمام این سال‌ها که انتظار کشیده بودند، فقط اشک می‌ریختند، صدای پدری که با بغض می‌گفت شک ندارم فرزند من هم در میان آنان است و سپس نجوای دلش را فریاد می‌زد.
امان بده ای دل..امان بده..چرا اینگونه مضطرب و پریشانی
آسمان را نگاه کردم، انگار چکاوک‌ها سایبانی برای مهمان‌های خسته از راه درست کرده بودند
نزدیک و نزدیک تر شدم..جمعیت را دیدم، شماره نفس‌ها، امانم را بریده بود، دستانم یخ زده بود و عرق سردی پیشانی ام را خیس کرده بود
جمعیت را که کنار زدم، ناگهان احساس کردم دست گرمی دستهایم را فشرد، نگاهم را بریدم از جمعیت و به سوی دست برگشتم.
دختری را دیدم که نگاهش دنیایی از آرامش بود، لبخندی که از تمام وجودش می‌بارید، چشمانی که از ذوق آمدن کسی برق می‌زد.
مات و مبهوت نگاهش کردم؛ با همان لبخند زیبا گفت: پدرم آمده! خودش به خوابم آمده بود...
دوباره برگشتم سوی جمعیت، نگاهم به کجاوه‌های چوبینی افتاد که انگار کسی در آن آرام خفته بود، آن طرفتر را نگاه کردم 9 پیکر سبک بی نام دیگر هم در نخلواره های چوبی آرمیده بودند و انبوه جمعیت آنها را، که ماه‌ها و سالهاست دست در دست قدسیان آسمان گذارده‌اند، به سوی آرامگاهی دیگر می‌بردند.
برگشتم تا دخترک را پشت سرم ببینم، ولی او دور شده بود. نمی دانم کجا ولی با آرامش و آهسته قدم برمی داشت، انگار پدر به قولش وفا کرده بود و از او خواسته بود که او نیز پدرش را بین لاله‌های گمنام بیابد…و او اکنون شناخته بود...
بغض امانم را بریده بود، اشک‌هایم مجال نمی‌داد. نمی دانم از ناراحتی شکسته شدن دل مادری که صدایش تمام شهر را گرفته بود یا ذوق دیدار پدر و دختری که یافتن هم دیگر را به هم وعده داده بودند…
  

http://www.khorasan-online.ir/fa/News/160501/قاصدک-ها-خبری-آوردند
بستن   چاپ