/یادداشت وارده؛ مرگ و زندگی کارتنخوابی به نام سیدمهدی/
خداحافظ رفیق
یکشنبه 24 آذر 1398 - 11:36:27 AM
ایسنا
|
|
پیام خراسان - مانند همیشه و مطابق سنت تمام چهارشنبهها، در حال پختن عدسپلو هستیم تا غذایی گرم را با دیگر اعضای کمپ بپزیم و داغداغ راهی پاتوق کارتنخوابها کنیم.
امروز پاتوق محله گلشهر را انتخاب کردهایم. هوا رو به تاریکی است و با چند نفر دیگر غذاهای بستهبندیشده گرم را داخل ماشین میگذاریم تا به دست صاحبانشان برسانیم. به پاتوق میرسیم. سخت مشغول مصرف هستند. زن، مرد، پیر و جوان، اینجا همه برابر هستند. کوکب دور آتش نشسته و نشئهنشئه است. از همان زمانهای خیلی دور میشناسمش. اصلاً حواسش به ما نیست و بعد از چنددقیقه، به خودش میآید و غذا را از دستم میگیرد. کنارش مرد دیگریست که میگوید «دیشب پتویم را آتش زدم تا کمی گرم شوم! اصلاً نمیدانستم با خودم چه میکنم». غذاها را بینشان پخش میکنیم. بیشترشان ما را میشناسند و عدهای هم در رفتوآمدند. مدام افراد جدیدی به پاتوق اضافه میشوند. احساس خطر نمیکنند و از کارمان مطلعاند. میخواهیم برگردیم که یکی از آنها از پای بساطش برمیخیزد و بلند میگوید: «چند لحظه صبر کن! میخواهم همراهتان به کمپ بیایم». مرد مسن تقریباً 30، 40 کیلویی است. اسم او سیدمهدی است و دوازده سالی میشود که کارتنخوابی کرده و 20 سال اعتیاد داشتهاست. چیزی از زندگی برایش باقی نمانده. زن، خانواده و بچههایش -دو پسر و یک دختر- ترکش کردهاند و تمام داراییاش همان دوستان پاتوق گلشهر است. هم سنوسال من است و 44 سال را بهراحتی دارد. در مقاطع مختلف، شغلهای مختلفی را گذارنده. خودش میگوید کفاش و نانوا هم هست. فکر نمیکردم آن مرد تکیده پاتوق گلشهر، روزی آنچنان جای خودش را در ذهن و دلم باز کند که بخواهم برایتان از او بنویسم. آنچه در ادامه میخوانید گاهشمار زندگی سیدمهدی است. [سال 95] یک سال از پاکشدنش میگذرد، تنش جان گرفته و وزنش هم بیشتر شده. صورتش گوشت گرفته و سبیلهای مشکیاش پیوسته مرتب میشوند. قصد رفتن دارد. میخواهد برود و به زندگیاش برسد. میگوید دُور مصرف را خط کشیدهام و میرود. 6 ماه گذشته است، سیدمهدی را میبینم که دوباره به سنا برگشته، سرووضع خوبی ندارد و چهرهاش بیانگر تمام آن 6 ماهی است که بر او گذشته است. نتوانسته تحمل کند، لغزش کرده است. بستر برایش مناسب نبوده. با هدف سروساماندادن زندگیاش از ما جدا شد. آخر خانواده و شغلی ندارد که بتواند سالم زندگی کند! [سال 96] یکسال دیگر است که پیش ماست. نانوای «سنا» شده است. با دیگر بچهها اتاقی زیرپله ساختهاند تا آنجا تنوری بزنیم و بتوانیم نان را با قیمت پایینتری تهیه کنیم. اتاق و جای خواب من بالای همان نانوایی است و هرروز با صدای خندههای بلندش و بوی نانی که به بالا میزند، از خواب بیدار میشوم. بقیه بچهها را هم دور خودش جمع میکند و کتریاش را روی پیکنیکی میگذارد و به بچهها چای میدهد. ز غوغای جهان فارغ است! [فروردینماه 97] یکبار دیگر قصد رفتن دارد، به بودنش همه عادت کردهاند. به بوی نانهای آقای نانوا. بعد از دو روز میرود. تمام رفتارها و گرمبودن کلامش همچون نانهایی که میپزد را به یاد دارم و دیگر افراد سنا هم دلتنگ او هستند. کمتر کسی با چنین خصوصیاتی در سرا داریم که بتوانم به او نزدیک شوم و مانند برادری برایم باشد. [اسفندماه 97] تقریباً یک سالی میشود که او را در سرا نداریم و خیالم راحت است که دیگر برای خودش کاری دستوپا کرده و رفته است سراغ زن و بچهاش. شب شده است و بچهها قصد خوابیدن دارند. من هم از پلهها بالا آمدهام و روی تخت دراز کشیدهام که صدای درزدن به گوشم میرسد. به سمت در میروم و نگاهم به اتاقک زیرپله میافتد، تقریباً یکسالی است که خالیست. امروز در فکر او بودم. دوباره بازگشته است. هیچوقت برای لغزشهایش او را سرزنش نمیکنم. کاملاً میفهممش! [اردیبهشتماه 98] نزدیکم میشود و از بیماری قلبی با من صحبت میکند. چندباریست که پیشم میآید و اینبار پیگیر موضوع قلبش میشوم. سعی میکنم کارش را رسیدگی کنم. پزشکش مشخص شده و حمایتهای بیمارستان امامرضا(ع) را برایش گرفتهام و موسسه میزبانان خورشید هم مددکاری و هماهنگیها را انجام داده. [شهریورماه 98] هماهنگیها برای مددکاری زمان برده است. امروز تمام کارها و هماهنگیها انجام شده. یکی دو تا از رگهای قلبش بسته شده و پزشک تشخیص جراحی قلب باز را داده است. سیدمهدی آماده جراحی قلب باز است و هزینه سنگین 52 میلیونی را پشت سر گذاشتهایم. عمل با موفقیت انجام میشود و چندروزی مهمان بیمارستان است و بعد به سنا برمیگردیم. [24 شهریورماه 98] 20 روز است که در سنا تحت مراقبت است و بچهها تمام حواسشان به اوست و با تمام توانشان به او خدمت میکنند و در حیاط پیادهروی میکند. [14 مهرماه 98] 24 روز است که در سناست و الان حالش بهتر شده و میخواهد برای مرخصی برود. سیدمهدی از من میخواهد تا با گروه پزشکان بدون مرز که میخواهند به سمت گلشهر بروند و خدمات بهداشتی درمانی برای کارتنخوابها انجام دهند به مرخصی برود و سری از دوستانش بزند و در محلهشان چرخی بزند. بعدازظهر است و گروه پزشکان بدون مرز برگشتهاند. سیدمهدی با آنها نیست. میپرسم «سید مهدی را چهکار کردید؟». بچهها اصطلاحاً به او میگویند، سیدمهدی پلنگ. این اصطلاحی بود که به خاطر نوع خالکوبیها و ریزنقشبودنش به او میگوییم. و همان سال 94 که خیلی لاغر شده بود و حدوداً 40 کیلو داشت، این اصطلاح رویش ماند. سیدمهدی همراه گروه رفت مرخصی و بعدازظهر که باقی بچهها برگشتند، گفتند، رفت به محلهشان تا دوری بزند و دیگر برنگشت. هر چقدر منتظرش بودیم، نیامد. [17مهرماه 98] دو سه روزی است که دیگر از او خبری نداریم که ناگهان با سروکلهای بادکرده وارد میشود. وحشت تمام وجودم را میگیرد و از او میپرسم، این چه وضعی است که برای خودت درست کردهای؟ کل بدنش کبود است. از او میپرسم چه اتفاقی برایت افتاده. میگوید: «رفتم تو پاتوق یک دوری بزنم و دوستانم را ببینم. ریختند، میخواستند کارتنخوابها را جمع کنند. تا توانستند همه را زدند، تا آمدم بگویم من را نزنید و عمل قلب باز کردهام و هنوز بخیههایم را هم نکشیدهام، آشولاشم کردند». توی شکم و جای بخیههایش زده بودند. کمتر از 12 ساعت است که در سرا است و بدنش شروع به تورم کرده است، او را سریع به بیمارستان میرسانیم. [17 آبانماه 98] یکماه است که در آیسییو بستری بود و بالاخره او را مرخص کردهاند. تقریباً چهار روز است که خودمان در سنا از او مراقبت میکنیم. صبح است و بچهها بیدارم میکنند و میگویند، سیدمهدی رفت. انگار پتکی را به سرم کوباندهاند. به سمت تختش میروم، مچاله شده و مشخص است که بامداد فوت کرده. بچهها که صبح میخواستند برای صبحانه بیدارش کنند، متوجه مرگ او شدهاند. حس میکنم برادرم را از دست دادهام. [18 آبانماه 98] پس از پیگیریهای قانونی و دیگر کارهای مورد نیاز برای پزشکی قانونی امروز او را در بهشت رضا دفن میکنند. سیدمهدی از دوستان خوبم بود که قربانی مصائب موادمخدر شد. خانوادهاش در هنگام دفن او نیستند و تنها برادرش او را دفن میکند و میرود. خداحافظ رفیق یادداشت از جواد رفیعینژاد، عضو هیئتمدیره جمعیت مردمی سرای نجاتیافتگان امام علی(ع) انتهای پیام
http://www.khorasan-online.ir/fa/News/193736/خداحافظ-رفیق
|